آقا سجادی+پادکست
وجیهه محمدطاهری
نگاهش به نگاه پیرمرد گره خورد، کمی طول کشید تا چهره مرد را از وسط چین و چروکها بشناسد، اما یادش آمد! آقا سجادی بود، واقعا خودش بود!
رفت جلو؛ زل زد توی نگاه پیرمرد و با برق نگاهش به او فهماند که آشناست و به پیرمرد مهلت داد بلکه او هم چیزی از خاطراتش را به یاد بیاورد، اما شدنی نبود؛ آن پسر بچّه بازیگوش کجا و این جوان موجه امروز کجا؟
خودش دست به کار شد برای معرفی خودش؛ مدرسه فردوس، کلاس سوم، ردیف چهارم، سر میز، عباس امیری! پیرمرد نگاهش برقی زد، نه چون پسر را به یاد آورد، که چون یکی از شاگردهای ریزهمیزهاش را حالا اینطور قدکشیده مقابلش میدید، آنهم با اینحجم احترام توی نگاه پسر.
اما دل عباس به این راضی نشد، میخواست پیرمرد بداند، یادش بیاید، یادش بیاید آن روزی را که مرد را کفری کرده بود، آن روزی که پیرمرد هنوز پیرمرد نبود و دستهایش حسابی سنگین بود و دست سنگینش را بلند کرده بود تا عباس را یک گوشمالی حسابی بدهد، آن روزی که عباس از ترس دست سنگین آقا سجادی جاخالی داده بود و باعث شده بود دست آقا معلم با همان سنگینی، به گوشه تیز نیمکت بکوبد و کار به بخیه و پانسمان و دکتر و دوا بکشد! و آن روزهایی که عباس از ترس جلوی چشم آقا سجادی آفتابی نمیشد تا مبادا کار به انتقام سختتری بکشد و گوشمالی آن روز با یک تنبیه مفصلتر تمام شود! عباس دلش میخواست پیرمرد یادش بیاید آن روزی که بالاخره عباس نتوانسته بود قسر در برود و آقا معلم جلوی راهش سبز شده بود و عباس فاتحه خودش را خوانده بود. همان لحظهای که به تته پته افتاده بود بلکه آقا معلم از سر تقصیرش بگذرد؛ اما…
اما آقا سجادی با آرامش گفته بود همه آن اتفاقها تقصیر خودش بوده که بیدلیل عصبانی شده! و خدا را شکر که اینطوری گوشمالیاش داده مبادا پسر خوبی مثل او را به خاطر کمی شیطنت سیلی بزند. آقا سجادی همۀ اینها را با یک لبخند گوشه لبش گفته و رفته بود و با این کار انگار یک بار خیلی سنگین را از شانههای عباس برداشت و با خودش برد.
نگاه عباس همچنان چشمهای پیرمرد را با عشق میپایید وقتی همۀ اینها را میگفت؛ میخواست آقا سجادی تکیده بداند چقدر آن روز و آن حرفها توی ساختن عباسی که امروز و اینجا روبروی پیرمرد ایستاده، نقش داشته.
چشمهای آقا سجادی که حالا کمی روشنتر شده بود توی اشک لرزید؛ لبخند به لب پیرمرد نشست. حال خوب دلش را فقط خدا میدانست.
برگرفته از سایت متن زندگی